یک زندانی سیاسی کُرد اهل مریوان که از ایران خارج و هماکنون به آلمان پناهنده شده، از توسل ماموران اطلاعاتی به شکنجه برای اعترافات اجباری، توهین و بیحرمتی در زندان و صدور حکم سنگین قضایی از سوی دادگاه به اتهام سیاسی میگوید.
فخرالدین فرجی، زندانی سیاسی از خانوادهای کشاورز در سال ۱۳۶۴ در یکی از روستاهای شهر مریوان چشم به جهان گشوده است. وی طی گفتگویی با آژانس خبررسانی کُردپا، وضعیت خود در دوران زندان را بازگو کرده که عینا درپی میآید:
فعالیت سیاسی:
سال ۱۳۸۲ با حرکت سوسیالیستی کومله آشنا شدم و در تشکیلات مخفی داخل شهرِ این حزب جای گرفتم و به فعالیت تبلیغی این حزب مشغول شده و در انجمن سبز چیا مریوان هم عضوی فعال بوده و مشغول فعالیتهای محیط زیستی بودم.
در سال ۱۳۸۷ به دلیل شرکت در اعتصاب بازاریان شهر (خود یک مغازه موبایل فروشی داشتم) که معترض به وضعیت بد بازار و بیکاری روزافزون مردم بودند، بازداشت شدم.
اولین خروج از ایران/ بازگشت و بازداشت:
سال ۱۳۸۹ یکی از پسرعموهایم به نام "سعدی" که یک فعال زیستمحیطی بود توسط اداره اطلاعات به اتهام سیاسی بازداشت شد و چون ما با هم مشغول فعالیت بودیم. من از کشور خارج و به اقلیم کوردستان رفتم و مدت یک سال در کردستان عراق زندگی کردم و در سال ۱۳۹۰ برای ملاقات با خانوادهام به ایران بازگشتم، بهطرف شهر سنندج رفتم و هنگام بازگشت به مریوان در شهر "شویشه" بازداشت شدم. من دریک سواری شخصی، همراه دو نفر که یکی از آنها دوست و شخص دیگری که بعداً برایم روشن شد عامل نفوذی سیستم است بودم. دستگیری با یک نمایش شروع شد. با تیراندازی به ماشین ما شروع و دوستم (چنگیز قدم خیری) دو گلوله به وی اصابت کرد. بدون آنکه ما مسلح بوده، یا ادوات نظامی همراه داشته باشیم.
از سوی لباس شخصیهای وزارت اطلاعات با پیاده شدن از ماشین بهوسیله یک چماق بینی من را شکسته و بیهوش شدم. هنگامیکه به هوش آمدم در ۳۰ کیلومتری مریوان، (شهر سروآباد) بودیم در همان بدو بازداشت اتهامات ناروا را به من وارد میکردند که تو تروریست هستی و در مورد کسانی که به شیوهای با من آشنا بودند سؤال میپرسیدند. وقتی من از سؤالهایش چیزی نفهمیده و برایش جوابی نداشتم با قنداق اسلحهاش بر پشت من ضربهای سنگین وارد کردند که من دو مهره ستون فقراتم درجا شکست و میان اینهمه صدا در اطرافم بود (با چشمبند چشمهایم را بسته بودند) ضربهای را هم به سینهام وارد و یکی از دندههای قفسه سینهام را شکستند؛ و دقیق این دنده شکسته بر روی قلبم جای داشت که نفس کشیدن را برایم دشوار کرد. با چشمان و دستها و پاهای بسته مورد ضرب و شتم شدیدی قرار گرفته بودم. بعد از آن من را به بازداشتگاه اداره اطلاعات سنندج منتقل کردند. (در تاریخ ۱۶/۳/۱۳۹۰ من را بازداشت کردند.)
سلول انفرادی و شکنجه:
سلولی انفرادی به طول تقریباً ۲ متر، دو پتو یکی برای زیر و پتوی دیگر برای رو (هنگام خواب) دنیای بیپنجره و بیآسمان و بدون ماه و خورشید و تاریک، قفسی واقعی، در قسمت انتهای درب سلول دری وجود داشت که غذایی کم را، روزانه برای آنکه تحمل شکنجه دیدن و نمردن از گرسنگی را داشته باشی به تو میدادند، همراه با این مکان هر روز برای بازجویی و شکنجه چشمبندی و دست بندی را از سوراخ در به تو میدادند وقتی خودم چشمبند و دستبند را میبستم، سه بازجوی که شوکر برقی داشتند (بعضیاوقات اگر دیرتر از وقت مقرر چشمبند و دست بند را میبستی با شوکر به تو ضربه میزدند) وارد سلول انفرادی شده و تو را به اتاق شکنجه و بازجویی میبردند. من به خاطر شکستگی دو مهره ستون فقرات و دنده قفسه سینه به آهستگی قادر به حرکت بودم پس برای سریعتر شدنم با شوکر من را میزدند و نسبتاً بیحس شده و من را تا سلول بازجویی روی سطح راهرو میکشیدند. وارد اتاق بازجویی میشدی بازجویی شروع میشد و اگر به اهداف خود که اقرار متهم به خواستههای آنان بود نمیرسیدند، تو را روی تخت خوابی که پتوی بر روی آن بود میخواباندند و پاهایت را بسته و دو انگشت بزرگپاها را با کلیپس "دستبند پلاستیکی" محکم به هم میبستند؛ و حالا با شلاق (کابل) ساعتها زیر پاهایت را کابل میزدند. در این میان هم با تو بازی هم میکردند بعضی وقتها سه کابل را میآوردند. یکی خیلی کلفت (کابل سیاه) و دیگری متوسط و آخرین کابل هم باریکتر از کابلهای دیگر بود، از من سؤال میپرسیدند دلت میخواهد با کدام کابل ضربه بخوری؟ واو میگفت من دلم میخواهد با کابل سیاه به پاهای تو بکوبم، حالا خودت انتخاب کن با کدام یک تو را بزنم؟ و باید تو انتخاب میکردی با کدام کابل تو را بزنند، اگر هم انتخاب نمیکردی تو را میزدند تا کابل خود را انتخاب میکردی تا بهوسیله آن بهت ضربه بزنند، کابلها را روی تخت جلوی من میگذاشتند و کمی چشمبند را بالا میدادند تا کابلها را ببینم، من همدستم را روی یکی از کابلها میگذاشتم. تا بهوسیله آن زیر پای من ضربه بزنند؛ و بعض از وقتها یک نفر یا سه نفری و یا کمتر و بیشتر بودند؛ که هنگام این بازی میخندیدند و روان تو را تخریب میکردند.
گاهی همزمان بازجویی برایم چای میآوردند. من هم شکنجه و آوردن چای را درک نمیکردم و به آن چای مشکوک بودم که احتمالاً با مواد روانگردان آمیختهشده باشد و با خوردن آن از تو فیلمبرداری کرده و اقرار به اتهامات آنان کنی، پس از نوشیدن چای پرهیز میکردم و اسرار زیادی میکردند تا چای را بنوشم وقتی دید من راضی به این کار نمیشوم چای داغ را روی سر من ریخت. وقتی به سلول انفرادی بازگردانده شدم، دستی به سرخود کشیده که تمامی پوست سرم سوخته و مالیدن دست پوست سرم را میان دستم حس میکردم. بعضی وقتها که توان حرکت نداشته با برانکارت من را به اتاق بازجویی برده و هنگام بازجویی روی تخت میخواباندند و به زیر پاهایم ضربه میزدند. چون من توان حرکت نداشتم برگههای سؤال جواب بازجویی را خودشان مینوشتند و من باید بدون مطالعه آن را با اثرانگشت یا امضا تائید میکردم.
هنگام بازجویی و شکنجهها چند بار من را به تجاوز جنسی تهدید کردند و بارها با عنبر دست موهای بغل گوشم را کشیده و یا آب جوش روی سر من میریختند. یک شکنجه روحی هم بود که اظهار میکردند مادر شما فوت کرده برای اینکه تو را به عزاداریاش ببریم باید به کشتن فلانی اقرار کنی تا تو را به مراسم تشییع مادرت ببریم و یا میگفتند خانوادهات جلوی در اداره هستند. اگر به کارهایت اقرار کنی بهت اجازه ملاقات داده میشود. وقتی از سلول بیرون آمدم فهمیدم که ماشین که در داخل آن بازداشتشده بودیم و جای گلولهها بر روی ماشین پیدا بود.
ماشین را به خانواده من نشان داده و گفته بودند پسرتان کشته شده است و حتی خانوادهام اقدام به برگزاری مجلس ختم نموده بودند، بعضی اوقات هم بلندگوی را که در قسمت بالای سلول نصب شده بود روشن کرده و نوحهخوانی مراسم عاشورا و تاسوعا را ساعتها برایم برگزار میکردند و یا یک هفته با سکوت مطلق سپری میشد که هم سکوت دردآور، همصداها عذاب دهنده بودند. و صدای که از همه عذاب دهندهتر و زجرآورتر بود صدای آه و ناله شکنجه دیگر بازداشتیها بود.
کسانی که در سلول انفرادی توانستم صدایشان را بشنوم. شخصی به اسم کمال ویسی و حبیبالله لطیفی، حبیب را برای بازجویی دوباره به اطلاعات آورده بودند.
۵ ماه را در سلول انفرادی به سر بردم که یکبار هم مرا به هواخوری نبردند. برای درمان قفسه سینه و مهرههای پشتم هیچ اقدامی نکردند فقط یکبار پزشکی پیش من آمد و یک بطری پلاستیکی نوشابه را به من داد و گفت بطری را با فوت پرکنم وقتی بطری را پر کردم. گفت تو سالمی و این تمامی مداوای من بود.
و از نظر بهداشتی، به من فقط یک پیژامه و یک پیراهن خیلی بزرگ داده بودند. در سلولی سکونت من معلوم نبود چندین بازداشتی ماهها در آنجا به سر برده بودند.
اتاق پر از موهای بدنهای متفاوت بود و دیوارها آثار خونهای ریخته شده بر رویش مشهود بود وقتی هم میخواستم سلول را تمیز کنم و از آنها تقاضای یک دستمال برای تمیز کردن سلول میکردم در جواب میگفتند تو تمیزکاری نکن قرار است اعدام شوی چهکار به تمیزکاری داری، در آن ۵ ماه برای مثال تقاضای یک مسواک نمودم که همان جواب پیشین (اعدام شدن) را به من میدادند. وقتی هم که باید استحمام میکردم در سلولی که در آن جای داده شده بودم. یک کاسه را به من داده برای ریختن آببروی بدنم و کولر اتاق را روی آخرین سرعت خنککنندگی میگذاشتند و هنگام حمام کردن به سلول میآمدند و میگفتند سریع چشمبندت را ببند. سریع وارد اتاق شده و هر دو پتو را میبردند و هدفشان این بود من که حمام کرده بودم از سرمای شدید رنج ببرم، در میان این ۵ ماه یکبار هم از سوی اطلاعات سپاه برای بازجویی به بازداشتگاه آنها منتقل شدم و ۴ روز مورد بازجویی قرار گرفتم. این ۴ روز من را دریک راهرو که دستهایم را به شوفاژ بسته بودند نگه داشتند. چشمهایم را بسته بودند و متوجه میشدم مأمورین خودشان در حال رفتوآمد در راهرو بودند. این چهار روز با دستها و چشمانی بسته بدون غذا آب و حتی دستشویی رفتن همراه با شکنجه مداوم به سر بردم.
طوری مرا مورد شکنجه قرار دادند که پشتم دوباره ضربه دید و درد شکستن مهرههای پشت چند برابر شد. فقط سه لیوان آب به من دادند تا از تشنگی نمیرم.
بازجوهای سپاه عقدهایتر بیسوادتر و بیمروتتر بودند با توجه به بازجوهای وزارت اطلاعات، سؤالهایشان همان سؤالهای اداره اطلاعات بود و دلیل بردنم به آنجا را متوجه نشدم به گمانم اختلاف میان هر دو اداره من را به آنجا کشانده بود.
انتقال به زندان مرکزی سنندج تماس تلفنی با خانواده بعد از ۵ ماه بیخبری: آبانماه ۱۳۹۰
بعد از ۵ ماه من را به زندان مرکزی سنندج منتقل کردند. در مدت بازداشت در سلول انفرادی اطلاعات هرگز اجازه تماس با خانوادهام داده نشد. در بدو ورود به زندان دربند سریع تماسی با مادرم گرفتم وقتی مادر صدایم را شنید دیگر توان حرف زدنش را از دست داد هیچوقت باور نمیکرد که من باشم به وی شوکی وارد شده بود. در همان لحظه با برادرم شروع به حرف زدن کردم و گفتم من اکنون در زندان مرکزی سنندج هستم. در حین حرف زدن تماس من را قطع کرده و گفتند تو ممنوع تلفن هستی و اجازه نداری با تلفن حرف بزنی تا ۳ ماه ممنوع تلفن و ممنوع ملاقات بودم. ولی در این ۳ ماه شماره تلفن منزلمان را به هم زندانیان خود میدادم تا با خانوادهام تماس گرفته و آنها را از وضعیت من آگاه کنند.
انتقال به زندان:
من را به بند قرنطینه زندان منتقل کردند. وقتی وارد بند شدم دوستی که همراه من بازداشت و دو گلوله به وی اصابت کرده بود (چنگیز قدم خیری)، قبل از من به زندان منتقل شده بود. وقتی یکدیگر را دیدیم با چشمانی پر از تعجب به هم نگاه کرده و همدیگر را در آغوش گرفتیم (هنوز دو گلوله را از بدنش خارج نکرده بودند) و با شوخی و کنایه به هم گفت سلول چشمهایت را چپ کرده دوست من، پدر چنگیز با آگاه شدن از انتقال ما به زندان مرکزی مقداری خوراکی را برایمان فرستاده بود.
وقتی از بند عمومی باخبر شده بودن که من و چنگیز را به زندان منتقل کردهاند در میان زندانیان بند عمومی کسانی ما را میشناختند و یا قبلاً از زندان باهم آشنایی داشتیم. نمونه عدنان حسنپور (از همشهریان) اقدام به تهیه وسایل موردنیاز یک زندانی کرده بودند ازجمله حوله و … .
ما را به بند پاک ۲ منتقل کردند که مکانی بود برای زندانی کردن زندانیان سیاسی، با ورود به بند احساس میکردم دوباره متولد شده و آرامشی نسبی را بعد از مدتها حس کردم.
برای درمان ضایعههای که به دنده و مهرههای فقراتم وارد شده بود به بهداری زندان مراجعه کردم وقتی هیچی اقدامی مؤثری را ندیدم، تهدید به اعتصاب غذا نمودم. زندگی عادی از لحاظ جسمی برایم غیرقابل تحمل بود و باید مداوای برایم صورت میگرفت. اکثراً زندانیان سیاسی از دستم عاصی شده بودند و هر روز باید ساعتها پشت من را ماساژ میدادند. قوز شده بودم و بهراستی توان حرکت هم نداشتم، به بهداری مراجعه کردم ولی چون در پروندهام ذکر کرده بودند دردهای که من از آن مینالم واقعی نیست پس من را مداوا نمیکردند و میگفتند تو سالمی، چه نیازی به درمان داری؟ و هیچ علاجی برایم انجام نشد.
جلسات دادگاهی و صدور حکم اعدام:
چند ماه را در زندان سپری کردم که به دادگاه اعزام شدیم جلسه دادرسی به قضاوت "قاضی حسن بابایی" برگزار شد. دفاع از ما را رسماً آقای "اسدالله اسدی" با همکاری و مشاوره آقای "صالح نیکبخت" به عهده گرفته بودند. در جلسه دادرسی هیچگونه سؤالی از ما پرسیده نشد و قاضی اظهار کرد که شما انسانهای تروریست، مزدور و سری از این توهین و اتهامات را به ما چسبانده و بعد گفت از کرده خود پشیمان هستید؟ ما هم که کاری نکرده تا اظهار ندامت کنیم پس گفتیم وقتی عمل مجرمانهای صورت نگرفته از چه چیزی پشیمان شویم. وکیل یک لایحه دفاعی را نوشت و تحویل قاضی داد. مدت محاکمه ۵ دقیقه طول کشید و هدف جلسه دادرسی فقط دیدن ما از سوی قاضی بود. بعد از جلسه به وکیل ما اعلام نموده بود که ما محارب مفسد فیالارض بوده و اعدام خواهند شد. آقای اسدی به ما گفت که متأسفانه قاضی چنین حرف زده است ولی من تلاش خود را میکنم برای مقابله با صدور چنین حکمی، برای ناراحت نشدن خانواده به وکیل خود گفتیم فعلاً تا صدور حکم قطعی نگذارید خانوادهمان از این خبر آگاه شوند.
زمانی که قضیه به رسانهها رسید خانواده از تصمیم نظام برای اعدام ما باخبر شدند. بعد از گذشت سه ماه از جلسه اول محاکمه ما دوباره دادگاهی شدیم و در جلسه دادگاهی قاضی رسماً به ما اعلام کرد که حکم شما اعدام است.
۴۵ روز گذشت و دادگاه تجدیدنظر:
وکیل ما از چند نقطه مثبت استفاده نموده ازجمله که ما شخص نظامی نبوده و اتهام کشتن فردی که بر ما وارد بود. واقعی نبوده چون این افراد مسلح نبودهاند. در اصل اتهام ما کشتن یک عضو سپاه پاسداران به نام "شیرزاد میدانی اهل شهر کامیاران" بود. ولی هیچ اصل و اساسی نداشت و حتی بعداً برایشان روشن شد که این عمل را ما مرتکب نشدهایم.
اعاده دادرسی در همان دادگاه بدوی:
بعد از مدتی که وکیل ما "از جریان کارهای وکیل بیاطلاع بودم که به کجاها رفته برای اعمال دادرسی مجدد" تلاش بسیاری برای محاکمه دوباره ما نموده بود. جلسه دادرسی با حضور همان "قاضی حسن بابایی" برگزار و حکم جدید صادر شد.
من به ۳۰ سال حبس تعزیری و تبعید به زندان طبس محکوم شدم و دوست من "چنگیز قدم خیری" به ۴۰ سال حبس تعزیری و تبعید به زندان مسجدسلیمان محکوم شد. وکیل ما تسلیم حکم را نوشت و ما حکم صادره را پذیرفته، ولی دادستان وقت سنندج میخواست به حکم صادره اعتراض کند. ولی با تلاش وکیل ما و البته نداشتن دلیل و مدرک کافی برای اعتراض به حکم، به رأی صادر شده اعتراض ننمود. "و یا اگر هم نموده باشد راه بهجای نبرد." من دقیق از اعتراض یا عدم اعتراض باخبر نیستم. جریان پرونده بهوسیله وکیل ما پیگیری میشد و ما اطلاعات ریزی از سیر ادامه ماجرا نداشتیم.
مشاهدات ۷ ماهه زندان مرکزی سنندج:
در هفت ماهی که در زندان مرکزی سنندج بودیم آزار و اذیتها مداوم برقرار بود. برای نمونه من و دوستم "چنگیز" را از هم جدا و هرکدام دربندی جای داده شده چنگیز را به بند زندانیان جرائم مواد مخدر (بند ۴) منتقل و من دربند ۲ پاک (بند زندانیان سیاسی) بودم.
آمار زندنیان بیش از حد گنجایش زندان بود، به مدت ۵ ماه من در کف اتاق یا در راهرو جلوی درب دستشویی میخوابیدم تا بعد از گذشت ۵ ماه، به یکتخت رسیدم.
در سطح زندان اشخاصی که خود زندانی بودند حضور داشتند که برای ادامه تخلیه اطلاعاتی با تو گرم گرفته تا اطلاعات جدیدی از تو اخذ و به اداره اطلاعات برسانند و یا همین اشخاص برای پروندهسازی جدید و ترور شخصیت تو بهعنوان زندانی سیاسی، اقدام به جاسازی مواد میان تخت یا وسایل تو میکردند و یا این اشخاص روبروی ما (زندانیان سیاسی) قرار گرفته و به آرمانهای ما توهین کرده و حتی سعی در برخورد فیزیکی هم داشتند. برای مثال: کسی به نام "سالار رنگآمیز که از اراذلواوباش شهر سنندج بود" برای بهره بردن از مرخصی، از سوی زندان مأموریت داشت که زندانیان سیاسی را در تنگنا قرار دهد "شر فروشی، جاسازی مواد مخدر و بدوبیرا… ."
مواد مخدر در زندان:
به نظرم مواد مخدر در زندان از بیرون ارزانتر و راحتتر تهیه میشد. برای تخریب جامعه در زندان و اما آرام بودن فضای زندان هیچگونه جلوگیری از ورود، پخش و مصرف مواد مخدر نمیشد؛ و این مواد توسط کارکنان زندان وارد میشد و یک تجارت میلیاردی را به راه انداخته بودند. من یکی از این اشخاص را به اسم میشناختم که نامش رضا بود اهل شهر سنندج و چون مدت کمی در زندان سنندج بودم تا این حد از وضعیت موجود باخبر هستم.
اعتصاب غذا در زندان طبس:
به دلیل شکستگی مهرههای ستون فقرات و درمان آنکه هیچگونه درمانی برایم انجام نشده بود و دیگر توان حرکت کردن هم نداشتم، مبادرت به اعتصاب غذا نمودم تا شاید راه درمانی برایم در نظر بگیرند. به مدت ۱۱ روز اعتصاب غذا کردم و با اعلان اعتصاب من را به یک سلول که مانند یک قفس بود انتقال دادند در گرمای ۴۷ تا ۵۵ درجه طبس در یک سلول بدون تهویه هوا و خنککننده و آب آشامیدنی (اعتصاب من از نوع اعتصاب تر بود) استفاده از دستشویی، با درد بیش از حد که از مهرههای شکسته پشتم بر من وارد میشد. بارها آرزوی مرگ نمودم، بعد من را به بیمارستان بیرجند منتقل و آنجا از من عکسبرداری و ام آر ای گرفته شد. آنجا متوجه شدم که دو عدد از مهرهای ستون فقراتم شکسته (بعد از ۴ سال) و دکتر گفت باید هرچه سریعتر عمل جراحی انجام شود.
با تائید و تأکید دکتر متخصص باید من عمل جراحی میشدم. ولی میگفتند هزینه عمل جراحی هفت میلیون تومان است و زندان قادر به پرداخت این هزینه نیست.
تقاضای مرخصی استعلاجی نمودم تا بتوانم عمل جراحی را بیرون از زندان انجام دهم. با مرخصی درمانی من با قید وثیقه ۴۲۰ میلیونی موافقت شد. از سوی خانواده قرار وثیقه تأمین و من به مرخصی فرستاده شدم.
در سنندج به پزشک متخصص مراجعه نمودم و برای سه ماه دیگر نوبت عمل جراحی برایم گذاشته شد و تمامی مدارک پزشکی را خود تحویل دادگاه داده تا بعد از سه ماه دوباره به مرخصی فرستاده شوم برای انجام عمل جراحی، بعد از گذشت ۳ ماه دوباره برای عمل جراحی به من مرخصی داده شد. من به مرخصی رفتم و عمل جراحی با موفقیت انجام گرفت.
برای این عمل جراحی ۱۵ روز مرخصی در نظر گرفته شده بود و دادستان به هیچ وجه حاضر به تمدید مرخصی نمیشد. من هم تازه عمل شده و قادر به حرکت نبوده و با آمبولانس هم قادر به بازگشت به زندان نبودم.
به خاطر ترمیم عمل جراحی و توان حرکت کردن و بازداشت نشدن به خاطر غیبت، به منزل شخص دیگر رفتم و ۲۰ روز را آنجا به سر بردم.
خروج از ایران:
بعد از اتمام آن ۲۰ روز از کشور خارج و به اقلیم کردستان رفتم. بارها خانوادهام را مورد آزار و اذیت قرار دادهاند و پدر ۷۰ ساله من را به مدت ۴۸ ساعت بازداشت کرده بودند. و هماکنون برادرم به نام نجمالدین فرجی به اتهام سیاسی از سوی دادگاه انقلاب مریوان به یک سال حبس تعزیری و ۳۷ ضربه شلاق محکوم گردیده است و حتی وقتی در سلیمانیه بودم خانواده من را تهدید کرده بودند که میتوانیم او را راحت بکشیم به او بگویید بازگردد و در اقلیم کردستان هم امنیت مناسبی نداشتم از آنجا هم سفر کردم و اکنون در کشور آلمان به سر میبرم.
نظرات
ارسال یک نظر